گلزار اصل عشقه
نوشته شده توسط: میلاد
عشق زیباست
عشق را نمیشود به اسانی بدست اورد.
نوشته شده توسط: میلاد
نه باران می بارد و
نه تو برمی گردی
چه نگاهِ دلواپسی دارد این عشق
هر روز
از درختان غبار آلود همین خیابانِ خسته
سراغت را می گیرم
همین درختان که دیری است
رد پای عبور تو را از یاد برده اند
کجایی؟
به کجا رفته ای؟
و تا چندمین روزِ این همه سالِ بی باران
باید به جستجوی تو باشم؟
دوباره نگاهم می کنند
همین درختانی خسته
صبور و ساکت
فقط نگاهم می کنند!
به خانه بر می گردم
و باز هم همان لبخند همیشگی
که آن را چون ترانه ای
بر تاقچه خانه ام
به یادگار گذاشته ای
رو به روی پنجره می نشینم
بی آب و بی آفتاب
نه باران می بارد و
نه تو بر می گردی
اما تعجب می کنم
که پس از اینهمه سال بی باران
چرا این گلدان کوچک
که در خانه به یادگار گذاشته ای
گل را فراموش نمی کند؟
نوشته شده توسط: میلاد
چرا یک شب نرویم سراغ حال و هوای آسمان ببینم.
او کجا کسی را گم کرده است و قامت نیلی بلندش زیر بار منت کدام چشم شکسته است؟
نمی دانم چرا فکر می کنم آسمان عاشق دریاست .
و قصه این دو، چیزیست شبیه قصه خورشید و ماه که بر خلاف خیلی افسانه ها از روی عشق به هم نمی رسند
فکرش را بکن! اگر خورشید و ماه به هم می رسیدند چقدر قلب باید قربانی در آغوش کشیدن دو معشوق می شدند .
آن دو می سوزند تا ما نسوزیم اما باید به آنهایی که هنوز طبق فرضیه های محکم علمی می پندارند ماه از خورشد نور می گیرد.
بگویم شاید حق با شماست اما تنها در نتیجه هم عقیده ایم نه در راه حل.
من نباید برای تو بگویم تو که کلی مجهول ومعادله حل نشده را ذوب کردی.
نوشته شده توسط: میلاد
محبت دیدن
خیلی دوست داشتنی است
ولی
دوست داشتنی تر از آن
محبت کردن است
بعضی ها که روح بزرگی دارند
هر محبتی را جبران می کنند
ولی بزرگتر از آنها کسانی هستند
که بی هیچ چشمداشتی محبت می کنند
بعضی ها ارزش محبت دیدن ندارند
ولی
بی ارزشتر از آنها
کسانی هستند که قدر محبت رو نمی دونند
خوبه که محبت کردن رو یاد بگیریم
ولی بهتره که همیشه منتظر محبت دیدن نمانیم
عشق و محبت مثل بومرنگ می مونه
به هرطرف و با هر قدرتی که پرتابش کنی
به طرف خودت بر می گرده
حتی اگر مسیری که پرتاب شده اشتباه باشه
حتی اگر به هدف بخوره یا نخوره
اگر هزار بار هم بومرنگ احساست را پرتاپ کردی
و به هدف نخورد
ناامید نشو
چون هنوز چیزاین هدف بوده که لایق این برخورد نبوده
نوشته شده توسط: میلاد
به یاد نمی آورم چه شد اما..
پروانه ندیده بودم اینقدر دلش بگیرد
که برود از نو برای خودش پیله دست و پا کند....
اصلا طرح زدن فراموشم شده
قاصدک ها از من خجالت میکشند .....
به خدا دلم برایشان تنگ شده اما خجالت می کشند.
از بس بی خبری آورده اند دیگر نمی آیند.
گفتن ندارد.
این روزها
عجیب سر به زیر شده ام.
آب حوض یخ زده.
عکس ماه را ندارم.
خبری هم از غزل نیست.
وای آب حوض....
ماهی ها
آن گه که بهار، مادرانه
آید به نوازش بیابان
وآن گه که ابر، عاشقانه
شوید تن خاک را به باران
یاد تو و آن نوازش تست
در خاطر غم گرفته ی من
ای وای بهار من تو بودی
ای جان به خاک خفته ی من!
نوشته شده توسط: میلاد
وقتی شبیه آینه ها مهربان شدی
من یک ستاره ماندم،تو کهکشان شدی
غمگین و دلشکسته به راهت نشسته ام
از آن شبی که خاطره ای بی نشان شدی
با من سخن بگو که منم آشنای تو
ای آشنا که با دل من همزبان شدی
می بینمت که پشت تن بوته های یاس
پروانه خیال مرا آشیان شدی
وقتی نشست مهر نگاهت به جان من
چو عشق در خزان دلم جاودان شدی
نوشته شده توسط: میلاد
و هزاران بار در جستجوی لفظی به وسعت عشق تو با من،
دنیای کلمات را زیر پا گذاشتم اما سکوتی سوزان تنها حاصل این سفر بود.
سکوتی به بلندی فریاد عشق...
آه که غریق در چشمانت، بی خبر در پی آنها می دویده است.
آری این نگاه آشناست.
آشناتر از اسم.
آشناتر از خورشید.
آشناتر از رود...
شبی که هق هق تو زیباترین نغمه شبانه ام شد،
آنشب همه چیز در کویر خاطرم خشکید
جز تو که باید می روییدی تا در کنار چشمه خیالم سر به آسمان عشق بسایی...
تو که ایثار چشمانت، مرهم زخم شبگردی خسته شد،
قطره قطره اشک بر او بارید و عطشش را ربود.
پر نور باد چشمانی که به سراب وجودم حقیقت چشمه را بخشید.
چشمه ای که هر روز به امید لمس دستانت می جوشد و با غسل آنها آرام میگیرد...
آری باران عشق قطره قطره بر بستر تنم بارید،
خاکم را کیمیا کرد و تو، آن قطره زلال عشق بودی،
که نور یکرنگ زندگی ام را نه هفت رنگ،
بلکه هزار رنگ کردی و بر آسمان لحظه هایم پاشیدی.
جاویدان باد قطره ای که از ابر خیال بر چهره خشکم نشست
و پنجره احساسم را برای تابش خورشید عشق، پاکی بخشید.
و من این آفتاب گرد و سوزان را به تو تقدیم می کنم.
تویی که خالق آن بودی و تا ابد خواهی بود...
نوشته شده توسط: میلاد
به شقایق سوگند که تو برخواهی گشت
من به این معجزه ایمان دارم ...
باغبان دلشاد کنج ایوان زمزمه کنان می گوید
" منتظر باید بود تا زمستان برود، غنچه ها گل بکنند ... "
دیرگاهیست که من روزنه را یافته ام
به امید رویش لحظه سبز دیدار
بذر بودنت را در دلم کاشته ام ...
با خودم می گویم :
" نکند بی خبر از راه رسی و من دلخسته
با آن همه گلهای آرزو
در سحرگاه وصال جان خود را به تن خسته دشت بسپارم ... "
از نسیم خواسته ام مژده آمدنت را
به من عاشق رنگین بدهد ...
شک نباید به دلم پای نهد
من خانه قلبم را با اشک مژه گانم آب و جارو کردم
به امید پیوند
به امید لبخند
به امید صحبت
آسمان می خندد ، ماه همچون کودکی معصوم
سرسازش دارد ...
موجها می رقصند، نسترن نیز چو آهوی دشت
به سرمه مشکی چشمانش می نازد ...
عشق را می بویم
زندگی می پویم
آسمان می جویم
دلم اما غمگین سبد شیشه ای نگاه می بوسد ...
هیچ تریدی نیست
من به این معجزه ایمان دارم
که تو هم می آیی
همراه چلچله ها، همصدای چکاوک ، هم پرواز قاصدک
هیچ تردیدی نیست
من به این معجزه ایمان دارم
که تو هم می آیی
تو می آیی ...
نوشته شده توسط: میلاد